حرفهای ناتمام..........

شهریور 92

روزهای تابستانی در حال تموم شدنند......تابستان امسال خیلی زود گذشت..... پریسا و پارسا جون ببخشید که نشد مسافرت بریم.....ان شاء ا... سالهای بعد که بزرگتر شدید حتما" حتما" مسافرت خواهیم رفت..... امسال پریسا توی یک مهد دیگه ثبت نام کرده...به دلیل بسته شدن مهد سرزمین شادی و پایان خاطرات مهد اولیه ای که پریسا می رفت و شروع مهد دوم و آغاز خاطرات جدیدی که امیدوارم برای تو دختر عزیزم همه اش شیرین باشه......مهد امسالت اسمش گلهای زیبا و توی همون خیابان قبلیه.....همه وسایلت را خریدیم و تو از ذوق به خاله ها نشونشون دادی.... پارسا جون هم که حسابی هوایی شده ..همش دوست داره بیرون بره..چون این دو هفته صبح ها به همراه بابا رضا باغ رضوان میرفتیم..... عصره...
30 شهريور 1392

شهریور ماه

خیلی از روزها دلم میخواد راجع به بچه ها مطلب بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم....آخه بمیرم اونها معمولا" جای خاصی نمیرن و تابستونی که من فکر میکردم خیلی براشون برنامه بچینم با تنبلی های من داره به پایان میرسه.... توی این مدت پارسا خیلی شیطون تر شده و کلمات زیادی را میتونه تکرار کنه....آرزوی شنیدن اسم خودم از او برآورده شده و او به راحتی بهم میگه مانی ناهی .... البته اولش میگفت مانی نانی.... به پریسا هم میگه آجی......رضا میگه آجی نه بگو خواهر....ولی من میگم آجی صمیمی تره......! امروز قراره مامان اینها مشهد برن....پریسا از دیشب که فهمیده میگه من هم باهاشون میرم ...فکر میکنه همین نزدیکی هاست و سادگیها که بره........البته کاش میشد که ببرنش...هرچ...
3 شهريور 1392
1